پشت قاب شیشه ی پنجره ای که شبا منو با خود میبره
جایی که گذشته هام مثل تصویر از تو قابش می گذره پشت قاب بی نفس مثل اون پرنده ای که دلش گرفته از قفس
مثل یک حقیقت رفته به باد...
شهر من ،من به تو می اندیشم نه به تنهایی خویش.
از پس شیشه تو رو میبینم که گرفتی مرا در بر خویش.
من وضو با نفس خیال تو میگریم و تورا می خوانم و به شوق فردا که تو را خواهم دید چشم به راه می مانم...
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 0:15 توسط یه نفر
|