پشت قاب شیشه ی پنجره ای که شبا منو با خود میبره
جایی که گذشته هام مثل تصویر از تو  قابش می گذره پشت قاب بی نفس مثل اون پرنده ای که دلش گرفته از قفس
مثل یک حقیقت رفته به باد...
شهر من ،من به تو می اندیشم نه به تنهایی خویش.
از پس شیشه تو رو میبینم که گرفتی مرا در بر خویش.
من وضو با نفس خیال تو میگریم و تورا می خوانم و به شوق فردا که تو را خواهم دید چشم به راه می مانم...

عجب ای...

عجب ای دل عاشق تو هم حوصله داری
و این سینه نشستی هزارتا گله داری
یه روز عاشق نوری یه روزی سوت وکوری

 یه روز مثل حبابی یه روز سنگ صبوری
پر از شک و هراسی همیشه بی حواسی

 پر از حرفی وخاموش یه غصه و فراموش

پراز راز نگفته یه کوله بار بر دوش یه بی طاغت
خسته که انتظار نشسته یه روز رفیق راهی

 سفر های پیاده به اندازه ی عشقی پر از حرف های ساده...

بن بست



 

من به بن بست نرسیدم راهمو کج کرد
م با تو مشکلی ندارم با خودم لج کردم
دنبال راه فرارم از تو نه از این جا میدونی فایده نداره بسه دیگه رویا!

طاغت

 

طاغت بیار میشه شنید خندیدنه
دلخواه رو تو زنده میمونی
رفیق طاغت
 بیار این راه رو
طوفانو پشت سر بزار اون سمت ما آبادیه!