نیایش شریعتی...

خدایا !

رحمتی کن تا ایمان ، نان و نام برایم نیاورد ،

قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم

تا از آنها باشم که پول دنیا را میگیرند و برای دین کار میکنند ،

نه از آنان که پول دین را میگیرند

و برای دنیا کار می کنند.

 

خدایا ! مرا همواره آگاه و هوشیار دار ، تا پیش از شناخت ِ درست و کامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.

خدایا ! تو را همچون فرزند بزرگ حسین بن علی سپاس می گذارم که دشمنان مرا از میان احمق ها بر گزینی ، که چند دشمن ابله نعمتی است که خداوند به بندگان خاصش عطا می کند.

خدایا ! جهل آمیخته با خود خواهی و حسد ، مرا رایگان ابزار قتاله ی دشمن ، برای حمله به دوست نسازد.

خدایا ! شهرت ،منی را که می خواهم باشم ، قربانی منی که می خواهند باشم نکند

خدایا ! در روح من اختلاف در انسانیت را با اختلاف در فکر و اختلاف در رابطه با هم میامیز ، آنچنان که نتوانم این سه اقنوم جدا از هم را باز شناسم.

خدایا ! مرا به خاطر حسد ، کینه و غرض ، عمله ی آماتور ظلمه مگردان.

خدایا ! خود خواهی را چنان در من بکش که خود خواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم

ادامه نوشته

دستم به قلم نمیرود.....

امروز و امشب دستم به قلم نمیرود،

پنجه هایم بحال خود نیستند؛ بفرمان من نیستند؛ بیهوده میکوشم آرامشان کنم، رامشان کنم، یکپاره چنان غافلگیر شده اند که هنوز گیجند، هنوز گیچم؛
نمیتوانم ساعت ها خودم را پشت میز کارم بنشانم و هی بگویم:

بنویس، کلمات چنان شتابزده و سراسیمه در فضای خیالم چرخ میزنند،شنا میکنند وبه رقص آمده اند

که هیچکدام دم بدست نمی دهند. گریبان هیچکدام از صبح تا حال که باز شش صبح فردا است بچنگم نیامده است، خیلی تقلا کرده ام و نشده است.از دیروز صبح که پرهیبی از خواب بیدارم کرد هنوز زمان خویش را بدست نگرفته ام....

معبد


آفرینش در اقیانوسی از شب غرق شده بود.
شب چنان بر عالم نشسته بود که گویی هیچگاه برخواهد خواست؛
گویی از ازل همین جا نشسته بود است؛
هرگز نه دیروزی بوده و نه فردایی خواهد بود، و من همچون شیحی که در شب ها کوهستان ها ساکت،

صحرا های به خواب رفته، ویرانه های نومید، قبرستانهای عزادار و شهر های آلوده و عفن،
سراسیمه و هراسان همه جا را بی هد ف پرسه زند- زندگی میکردم!
رویایی گیج و گنگ و خیال آمیزی بود.
بر روی همه چیز، حریری از وصف کنم؛ همه جا شب بود؛ نه ، همه چیز شب بود.

  اگر این گونه شد...
 اگر روزی تهدیدت کردن بدان در برابرت ناتوانند..
    اگر روزی خیانت دیدی بدان قیمتت بالاست..
    اگر روزی ترکت کردن بدان لیاقت با تو بودن را نداشته اند..

 


انسان...
یک انسان میتواند مذهبی باشد بی آنکه یک روح مذهبی داشته باشد.. و میتواند مذهبی شود بی آنکه مسلمان باشد.
ومیتواند مذهبی مسلمان باشد.
منتظر نمان پرنده ایی بیاید و پروازت دهد. در پرنده شدن خویش بكوش.

 

اگر گناه نباشد...طاعت را چگونه میتوانی بدست آوری.....
وووو
شرم از خویش..عالی ترین اوج خود آگاهی است
وووو
هر چه هست برای مصلحتی است...و هر که هست به خاطر منفعتی است.
و هیچ چیزبه<<خودش>>نمی ارزد
________________________________________

من تنها صفتی را که برای خودم میپسندم «صمیمیت و صداقت » است و اگر هم کم داشته باشم لااقل آن را سخت دوست میدارم که عزیز ترین حالتی است که یک انسان میتواند داشته باشد

شب کویر...

شب کویر!این موجود زیبا و آسمانی که مردم شهر نمیشناسند. آنچه می شناسند شب دیگری است،شبی است که از بامداد آغاز میشود.شب کویر به وصف نمی آید.
آرامش شب که بیدرنگ با غروب فرا می رسد-آرامشی که در شهر از نیمه شب،درهم ریخته وشکسته،میاید و پریشان ونا پایدار- روز زشت وبیرحم و گدازان و خفه کویر میمیرد و نسیم سرد و دل انگیز غروب آغاز شب را خبر میدهد.
شبهای تابسنان دوزخی کویر شبهای خیال پرور بهشت است.مهتابش سرد و باز ومهربان است
و لبخند نوازشگر خدا.

کویر...

کویر در انتهای زمین است؛پایان سرزمین حیات است، در کویر گویی به مرز عالم دیگر نزدیکیم و از آن ست که ماوارءالطبیعه را- که همواره فلسفه از آن سخن میگویدو مذهب بدان میخواند-در کویر بچشم میتوان دید، میتوان احساس کرد.
واز آن ست که پیامبران همه از اینحا برخاسته اند وبسوی شهر ها و آبادیها آمده اند
                                        «در کویر خدا حضور دارد»