دستم به قلم نمیرود.....
امروز و امشب دستم به قلم نمیرود،
پنجه هایم بحال خود نیستند؛ بفرمان من نیستند؛ بیهوده میکوشم آرامشان کنم، رامشان کنم، یکپاره چنان غافلگیر شده اند که هنوز گیجند، هنوز گیچم؛
نمیتوانم ساعت ها خودم را پشت میز کارم بنشانم و هی بگویم:
بنویس، کلمات چنان شتابزده و سراسیمه در فضای خیالم چرخ میزنند،شنا میکنند وبه رقص آمده اند
که هیچکدام دم بدست نمی دهند. گریبان هیچکدام از صبح تا حال که باز شش صبح فردا است بچنگم نیامده است، خیلی تقلا کرده ام و نشده است.از دیروز صبح که پرهیبی از خواب بیدارم کرد هنوز زمان خویش را بدست نگرفته ام....
+ نوشته شده در شنبه سی ام شهریور ۱۳۹۲ ساعت 12:3 توسط یه نفر
|